شمارهی خبر : 1857 | تعداد بازدید : 1901
سهشنبه 9 خرداد ماه 1396 ساعت 09:42
جسمش را گذاشت و با روحش پا به توپ شد/رسم عاشق کشی برای وحید
وحید برای این مبارزه حتی نیاز به جسم خودش هم نداشت و فقط روحش را با خودش برداشت و برد... او جسمش را در این دنیا و در بدنهایی که نیاز به اعضای حیاتیاش داشتند به یادگار گذاشت تا بازهم پا به توپ شروع به دویدن کند... شاید این بار به مقصد دروازههای بهش
موقعی که خود را به آسمان پرتاب کرد تا ضربه سرش را به توپ فوتبال بزند هیچکس فکرش را نمیکرد که دیگر هیچوقت به زمین برنگردد... او ضربه سرش را در آسمان زد و خودش را هم همانجا جا گذاشت تا همه آنهایی که چشم به راه برگشتش به زمین بودند با داغ دل رفتنش را نگاه کنند.
وحید باغگلی مثل خیلی از بچه های این شهر و این کشور انگار از روز اول تولدش به جای لباس نوزادی، پیراهن فوتبال تنش داشت... آنهایی که خیلی قبلتر از بلوغشان عشق را میفهمند و معشوقهشان توپ گرد و چمن سبز میشود... همانهایی که درد همین عاشقی را با پاره کردن لباس و زخم شدن زانوهایشان میچشند ولی بازهم دنبال معشوقشان میدوند تا جایی که حتی برایش جان دهند...درست مثل همین وحید قصه ما...
وحید بازیکن اسطورهای نبود... هیچوقت فوتبالیست درجه یک این مملکت نشد... حتی آنقدر هم شانس نداشت که زمانی به تیم اصلی مس رسید به خاطر کارت نظام وظیفهاش مجوز بازی برای او در لیگ برتر صادر شود اما او فصل مشترکی با همه فوتبالیستهای این دیار داشت... او عاشق بود... عاشق این دویدن وسط میدان و جنگیدن برای توپ و رسیدن به دروازه.
او سالها دوید... در تمامی تیمهای پایه مس از نونهالان تا امیدهایش دوید. اوهرچند به حقی که برای خودش در بازی در تیم اصلی مس قائل بود نرسید ولی ناامید نشد و در تیم دوم باشگاه بازهم دوید...آنقدر دوید که در یکی از بازیهای فصل قبل لیگ دسته سه با وجود مصدومیت شدید زانوی خود یک نیمه کامل برای عشقش دوید تا کم نیاورده باشد و چه متر و معیاری بهتر از این برای تعریف عاشقی که این همه درد را تحمل کنی و بازهم به سمتش بدوی.
وحیدهای عاشق هیچوقت نمیتوانند ناامید شوند... و حتی اگر نهایت بیمهری را از این معشوق خود ببیند، در زمینهای کوچکتر و حتی در محافل دوستانه و خودمانی بازهم عشقش شان را صدا میزنند... مثل وحید که این بار به سالن رفته بود تا با دوستانش به صورت تفریحی بازی کند ولی بدترین روی معشوق خود را دید...
معشوق این بار نه لباس و نه زانو و نه مچ پای وحید را طلب نکرده بود... او این بار در نهایت بیرحمی جان وحید را خواست تا بازهم ثابت شود که عاشقها همیشه جوانمرگ هستند.
وحید ضربه سر خود را زد ودر آسمان ماند... جسم او با گردن روی زمین میآید و دنیا برابر چشمش تیره میشود... آنهایی که بالای سرش بودند یک جمله به نقل او میگویند تا همه یخ بزنند... وحید در آخرین کلامی که قبل از ورود به کما به زبان میآورد این است که از پزشکان بالای سرش با چشمهای خیس سوال میکند آیا دوباره میتواند فوتبال بازی کند.....؟!!!!
وحید به خواب میرود و احتمالا در خواب میبیند که از تخت بلند شده است و این بار معشوق را در یک ورزشگاه پر از تماشاگر در بغل گرفته است... او درست در جایی که میخواهد برای تیمش گل میزند و شادی میکند... اما بیرون از رویا و تخت او، پزشکان به خانوادهاش اعلام میکنند که وحید از گردن به پائین فلج شده است و این جوان 28 ساله در باقی عمر خود تنها نقطهای از بدنش را که میتواند تکان دهد چشمهایش است...
وحید خواب بود ولی حتما او این کلام پزشکان را شنیده بود که در همان رویا از معشوق میخواهد که با همهی بیرحمیهایش او را در این رویا نگه دارد و دستش را بگیرد و با خود ببرد... وحید مثل همه عاشقها اهل مبارزه بود و شاید این بار در دنیایی دیگر به دنبال جنگیدن برای رسیدن به معشوقش بود.
وحید برای این مبارزه حتی نیاز به جسم خودش هم نداشت و فقط روحش را با خودش برداشت و برد... او جسمش را در این دنیا و در بدنهایی که نیاز به اعضای حیاتیاش داشتند به یادگار گذاشت تا بازهم پا به توپ شروع به دویدن کند... شاید این بار به مقصد دروازههای بهشت.
وحید امروز نه به عنوان یک فوتبالیست درجه یک کشور که به عنوان نمادی از همه عاشقان توپ گرد و زمین سبز روی دستها بالا و پائین میرود... او به خاطر گلهایش یا به خاطر جامهایش بزرگ نمیشود او فقط به خاطر عشقی که در راهش جان داد، تا همیشه ابدی میشود.
وحید باغگلی نمادی میشود از همه عاشقانی که در فوتبال و ورزش این مملکت برای معشوق خود تن دادند و نهایت بیرحمی را از سوی آنها دیدند... وحید جان داد تا بفهمیم رسم عاشق کشی تا ابد در این دنیا به قوت خودش باقی است.